در سال ۱۹۳۸ بیانکا بیننفلد یک دختر دبیرستانی هفدهساله بود که استاد فلسفهاش، یعنی سیمون دوبوار، هم از نظر ذهنی و هم از نظر جنسی فریبش داد. سال بعد، دوبوار بیانکا را بهطرف «شریک اصلی زندگیاش»، یعنی ژان پل سارتر، فرستاد. این سه نفر یک مثلث عشقی را تشکیل دادند تا اینکه در سال ۱۹۴۰ بیانکا ناگهان این دو عاشق و معلم خود را از دست داد. بیتوجهی آنها به سرنوشت یک دختر یهودی در فرانسۀ اشغالی باعث شد بیانکا شکست بدی بخورد. او کمکم به وعی افسردگی ادواری شدید مبتلا شد که علت آن نه تنها ترس از نازیها، بلکه همچنین خیانت دوبوار و سارتر بود.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، بیانکا بیننفلد (که حالا همسر برنارد لمبلین شده بود) دوستی افلاطونی خود را با دوبوار از سر گرفت؛ عشقی که بیش از ۴۰ سال دوام یافت؛ اما بیانکا رنج این رابطۀ قدیمی و پریشانکننده را زمانی متوجه شد که «نامههایم به سارتر» و «یادداشتهای جنگ» اثر دوبوار را پس از مرگ وی در سال ۱۹۹۰ خواند. محتوای بسیار خصوصی این نوشتهها با لحنی تمسخرآمیز و تحقیرآمیز مستقیما به بیانکا اشاره داشت و او در آخر متوجه شد چه فریبی از دوبوار خورده است.
حالا بیانکا احساس میکرد میخواهد از درون منفجر شود زیرا به ماجرای واقعی رابطۀ خودش با سردمداران مکتب هستیگرایی پی برده بود. انتشار خاطرات بیانکا نشان میدهد او از اینکه در رابطۀ «موقت» دوبوار و سارتر نفر سوم بود چه احساسی داشته است. لحن قانعکننده نوشتههای بیانکا از روی انتقام یا تلافیجویی نوشته نشده است، بلکه بسیار فصیح، صادقانه و حقیقی است.
شیما امینی –
کتاب خوب و عجیبی است و اطلاعات جدیدی می دهد، ولی، کمی هم خاله زنک بازی قاطی دارد!
راضیه پیرمراد –
مطالب خیلی تکان دهنده و باورنکردنی است. تا چه حد این مطالب مستند است؟
مهسا –
از شنیدن نام دوبوار حالم به هم می خورد