به نظرم در اینجا یک مقدمه کوتاه درباره جایگاه دوره مورد بحث یعنی مشروطیت و نسبت آن با موضوع بحث از منظر تاریخ اندیشه سیاسی و رهیافت تاریخ تحول مفهومی ضروری است. همانطور که در کتاب هم به آن اشاره شده است دوره مشروطه در ایران را میتوان بخشی از دوران گذار در تاریخ ایران در نظر گرفت که سرآغاز آن جنگ چالدران و اوج آن در منازعات نظری و عملی منتهی به انقلاب مشروطه است. در این دوره به عنوان سرآغاز دوران مدرن تاریخ ایران، ایرانیان چرخشی از یک تجربه زمانی و تاریخی با ویژگی همگنی و ثبات به تجربهای از تاریخ به مثابه جنبش و حرکتی نامعلوم و توقف ناپذیر را تجربه میکنند. در چنین شرایطی و در تعامل با تحولات سیاسی و اجتماعی و با توجه به شرایط عینی جامعه مفاهیم به ویژه مفاهیم بنیادی دچار دگردیسی معنایی میشوند. در این دیدگاه فرض مهمی وجود دارد که جامعه و سازمانیابی آن به مثابه جدال معنایی بر سر امر سیاسی و اجتماعی است. این رویکرد جوامع و تغییرات اجتماعی را با عطف به چگونگی تحول در مفاهیم سیاسی و اجتماعی بنیادی در گذر زمان مورد مطالعه قرار میدهد. به واقع این مجموعهای از مفاهیم است که گفتار سیاسی و اجتماعی هر عصری را به پیش میراند که البته برخی اساسیتر از دیگرانند، آنهایی که مصداقشان جریانها، ساختارها، پدیدهها و گرایشهای بنیادیتر است. مقاومت هم یکی از همین مفاهیم بنیادی در تاریخ اندیشه سیاسی ایران است. با نگاهی به تاریخ ایران متوجه میشویم مقاومت در اشکال مختلف آن در همه ادوار تاریخی ما وجود داشته و هر دو تاریخ اسطورهای و واقعی ما حکایت از دورههای طولانی رنج و پایداری دارد که تاریخ و فرهنگ ما را دارای وجه تراژیک عمیقی کرده است. همچنین مقاومت از آن رو مفهومی بنیادی است که مانند دیگر مفاهیم بنیادی حرکت تاریخ را ثبت کرده و به مثابه «شاخص» و «عاملی» برای آن عمل میکند. تاریخ در این مفهوم جاری میشود و از طریق آن تبدیل به تاریخ در معنای واقعی آن میشود. پس در این کتاب به دنبال ایضاح مفهوم مقاومت و نشان دادن چند لایه شدن آن مقارن با دوران جدید تاریخ ایران هستیم که در قالب مسئلهای با عنوان نظریه مقاومت پیگیری میشود. بی گمان جنبش مشروطهخواهی و اندیشه مشروطیت فصلی جدید در تحول مفاهیم بنیادی اندیشه سیاسی مانند مقاومت بود. در جریان جنبش مشروطیت باری نو بر لایههای معنایی مفاهیم بنیادی سیاسی و اجتماعی در ایران افزوده شد. اگر در اندیشه قدمایی معنای مقاومت در برابر خودکامگی جز فتنه و آشوب نبود و در برابر بیگانگان تکلیفی الهی برای دفاع از دین و دولت بود، اکنون حقی بود از حقوق شهروندان که شرط چشمپوشی از آن تداوم حیات سیاسی و اجتماعی در سایه حکومت قانون بود.اما در کنار این رویکرد روشی و مطالعاتی به موضوع، مسئله مقاومت برآمده از یک دغدغه شخصی نیز بود. به عنوان یک شهروند ایرانی در دوره نه چندان طولانی زندگی اجتماعی خود شاهد منازعات اجتماعی فراوانی بودهام که در قیاس با شهروندی با شرایط مشابه در یک کشور توسعه یافته قابل تامل است. به عنوان دانشجوی اندیشه سیاسی نیز پاسخ به این پرسش که چرا ما ایرانیان حداقل در دویست سال اخیر تاریخ خودمان همواره در چرخهای معیوب از آشوب و انسداد سیاسی در حال زیستن بودهایم اهمیت زیادی داشت. این مسئله مهمی است که ایرانیان در شمار معدود ملتهایی هستند که در طی یک سده دو انقلاب سیاسی و اجتماعی عظیم را پشت سر گذاشتهاند اما همچنان مسائل و معضلاتی با عمری به درازای یک سده گریبانگیر آنهاست. البته از منظر جامعهشناسانه و تاریخی تلاشهای گرانمایهای برای پاسخ به این پرسش و صورتبندی وضعیت اجتماعی و سیاسی معاصر ما شده است اما از منظر تاریخ اندیشه سیاسی و به ویژه تاریخ تحول مفهومی با توضیحی که در مورد نقش مفاهیم در پیش بردن گفتار سیاسی و اجتماعی درهر دوره آمد کمبود پژوهشهای جدی احساس میشود.مقاومت در کتاب دقیقا به چه معناست؟ مفهوم جدید مقاومت از چه زمانی و چگونه در اندیشه متفکران ایرانی شکل گرفت؟ این مفهوم چه نسبتی با دیدگاههای پیشین آنها درباره مقاومت پیدا کرد؟
در جای دیگری هم اشاره کردهام که به نظر من برای پاسخ به این پرسش بهتر است از یک دستهبندی دوگانه درباره مقاومت آغاز کنیم. از نظر تاریخی در ادبیات سیاسی و اجتماعی و از دیدگاه کلی مقاومت یا در برابر دشمن خارجی بوده یا برای دفع شر حاصل از بی رسمیهای حاکم داخلی. در برابر دشمن خارجی که تهدیدی برای کشور، ملت، دین و دولت بوده عموم نویسندگان اندیشه سیاسی در دوره جدید و حتی متقدمین نظر مشابهی دارند و آن هم همان نقل معروف از نیکلو ماکیاولی است که به نام یا به ننگ باید از میهن دفاع کرد. اما زمانی که بحث از مقاومت در برابر حاکم مستقر یا استبداد داخلی پیش می آید مواضع مختلف و گهگاه متضادی وجود دارند که میتوان آنها را در چهار دسته کلی جایی داد یعنی ترور، قیام یا انقلاب خشونت بار، مقاومت منفی (مانند تحریم همکاری با حکومت از جانب اقلیتهای مذهبی یا نژادی تحت ستم یا انواع نافرمانیهای مدنی و قانون شکنی از جانب گروههای ناراضی) و خلع مستبد به شیوهای قانونی (آن چه که در اساسنامهها یا قوانین اساسی نظامهای مشروطه یا جمهوری پیشبینی شده). حال به طور مشخص در این کتاب از آن جا که بحث در فضای حقوق عمومی است تأکید بر مورد آخر است یعنی خلع مستبد به شیوهای قانونی که برهمین اساس میتوان گفت موضوعی کمتر پرداخته شده و حتی بدیع در حوزه اندیشه سیاسی ایران است. به واقع آن چه که از آن به عنوان نظریه مقاومت در اندیشه مشروطهخواهی یاد میکنیم را میتوان چنین تعریف کرد که «با برپایی حکومتهای مشروطه براساس قوانین اساسی یا نظام نامههای مدون – به مثابه قراردادی میان فرمانروایان و شهروندان – مقاومت قانونی، به عنوان یک حق و اصلی از قوانین یا نظامنامهها، به واسطه مکتوب شدن، اعتبار و رسمیت یافته و با تدابیر و روشهای قانونی قابل اعمال خواهد بود. برهمین اساس آن هنگام که شهریار یا فرمانروایی خودکامگی پیشه کرده و با تخطی از اصول مندرج در قوانین اساسی و قراردادها منافع کشور و خیرمشترک شهروندان را به خطر بیندازد، آن گاه هر یک از شهروندان حق مقاومت در برابرخودکامگی را به منظور دفاع از جان، مال و آزادیهای خود را خواهند داشت.» در اینجا به تعبیر جان لاک فرمانروایی که از قانون تجاوز و چنین تجاوزهایی را توجیه میکند، از این رو که اساس اجتماع سیاسی و حکومت را بر هم زده و زور و خشونت را جانشین قانون کرده شورشی است و نه آن گروه از مردمی که در برابر آن مقاومت میکنند. در اینجا شاهد تحول مضمونی مفاهیمی مانند مقاومت و شورش هستیم.
سیاستنامه نویسان و شریعتنامه نویسان در این باره چه دیدگاهی دارند؟
همچنین از وجهی دیگر این نوع از مقاومت را میتوان در حد واسط دو دیدگاه اساسی دیگر به تحول و تغییر در نظام سیاسی یا حکومت دانست. یک دیدگاه رویکرد متقدمین مانند سیاستنامه نویسان و شریعتنامه نویسان است که هرگونه تلاش برای ایجاد تغییر در نظام سیاسی را به مثابه فتنه و آشوب میدانند و آن را برهم زدن و عدول از نظم سلسله مراتبی و کیهانی یا کسموس در نظر میگیرند. رویکرد دیگر در برابر این دیدگاه قدمایی است و از سده هجدهم میلادی با انقلاب فرانسه سرنمونی یافت یعنی مقاومت به منظور برپایی «نظم نوین» که تحت تأثیر روشنگری اساس جهان را نه برپایه کسموس بلکه خائوس یا بی نظمی میدانست؛ آن چنان که در شعارهای انقلاب مشهور شد «پاک کنید این تخته را». حال نظریه مقاومت یا خلع مستبد به شیوه قانونی که از نظر تاریخی در میانه این دو رویکرد قرار میگیرد تأکید را بربازگشت به اصول و استقرار مجدد سلطنت یا حکومت مبتنی برنظام نامهها میگذارد.
اما در ایران این اندیشه مقاومت در دوران جدید برخلاف اندیشه سیاسی حاکم برسیاستنامههای شرعی دوره گذار، که تنها درمان خودکامگی را نصایح و اندرزهای اخلاقی به حاکمان میدانستند، برمبنای دگرگونی بنیادین در باورهای مردمانی قرار میگرفت که دیگر حاضر به قبول ظلم به عنوان مشیت الهی و تقدیر تاریخی خود نبودند. همچنان که حاج سیاح مینویسد: «مظلومان از حضرت امیرالمومنین علیه السلام برای رفع ظلم چارهجویی کردند. فرمود تا به حال به ظالمان گفتند ظلم نکنید، نشنیدند. حالا من به شما میگویم قبول ظلم نکنید». آگاهی یافتن به این که میتوان دیگر قبول ظلم نکرد آغازی بر پدیدارشدن مفهوم جدیدی از مقاومت بود که کارگزار تاریخی آن انسانی است که به تعبیر عبدالرحیم طالبوف تبریزی «چون وچرا گفتن» را اساس زندگی اجتماعی و سیاسی خود قرار میدهد. به تدریج با انتشار برخی از روزنامهها در داخل، ورود نشریات ایرانی که در خارج از کشور چاپ میشدند و فراهم شدن امکان سفر به کشورهای بیگانه زمینههای آگاهییابی گسترش پیدا کرد و افقهای جدیدی در برابر ایرانیان باز شد. درسالهای پایانی سلطنت ناصرالدین شاه گروههای وسیعتری ازمردم با یکدیگر و به صورت مخفی شروع به بحث درباره مطلوب بودن رهایی از استبداد و منافع آزادی، عدالت و آموزش کردند. پس از قتل ناصرالدین شاه آنان در پایتخت و ولایات فعالتر شدند. با گسترش توجهات به نابسامانیهای کشور عامه مردم بیش از پیش به فکر چارهای برای نجات کشور و رهایی از استبداد میافتادند و مهمترین پیامد این توجه روز افزون به نابسامانیها، بی اعتباری دولت و هیئت حاکمه بود. در این میان گروههایی از نخبگان سیاسی، مذهبی و روشنفکران در ژرف تر شدن و فراگیر شدن آگاهی از بحران در میان ایرانیان سهم بسزایی داشتند. آنان با تدوین رسالههایی که در آن به توضیح مفاهیمی مانند استبداد، سلطنت مطلقه و مقیده، آزادی، برابری و خودکامه ستیزی میپرداختند به تدریج طرح نوی از اندیشه و مفهوم مقاومت را ارائه کردند. اما آن چه که ما از آن با عنوان نظریه مقاومت در اندیشه مشروطهخواهی جدید یاد میکنیم، در معدود رسالههایی ظاهر شد که در فاصله انحلال مجلس اول تا پایان استبداد صغیر و عزل محمدعلی شاه از سلطنت به نگارش در آمدند و عموما نیز حاصل تلاش برخی فقیهان وحقوقدانهایی بودند که در پی ارائه نظام حقوقی جدید بر پایه تفسیری از قانون شریعت بودند.
در پایان فصل ششم کتاب به این مسئله اشاره میشود که «چندپارگی فرهنگ سیاسی» باعث شده است که کنشهای سیاسی نیز دچار تضاد و تناقض باشند؛ به نظر شما علت یا علتهای این مسئله چیست؟ چرا یک یا چند جریان اصلی در فرهنگ سیاسی شکل نگرفته است؟
در مقدمه کتاب اشتفان کورنر با عنوان «فلسفه کانت» نقل مهمی از نیچه درباره لایه لایه بودن روان آلمانیها وجود دارد که البته با توجه به شرایط آنها در اواخر سده نوزده میلادی قابل فهم است. از نظر من البته با در نظر گرفتن تفاوتهایی به لحاظ تحولات فکری و تاریخی میتواند شبیه وضعیتی باشد که وجدان تاریخی ایرانیان با آن قابل توصیف است. کورنر به نقل از نیچه میگوید: «روان آلمانی پیش از هر چیز لایه – لایه است…این مربوط به اصل اوست… آلمانیها در مقام ملتی که از عظیمترین آمیزش و برخورد نژادها پدید آمدهاند، و چه بسا که عنصر پیش – آریایی در این آمیزه سرآمد دیگران باشد، در مقام « ملت میانه» به تمام معنا ملتی هستند در نیافتنیتر و در برگیرندهتر و پرتضادتر و ناشناستر، حساب نکردنی تر، شگفت آورتر و برای خود هولناکتر از آن چه ملتهای دیگر برای خود هستند. اینها تن به هیچ تعریفی نمیدهند…از جمله ویژگیهای آلمانیها آن است که این پرسش هرگز در میان شان تمامی ندارد که آلمانی چیست؟ … روان آلمانی دالانها دارد و چه دالانهای تو در تو و غارها و پستوها و سیاه چالهها؛ بی سرو سامانی آن، جاذبه چیزهای اسرارآمیز را بدان میبخشد؛ آلمانی با راههای پنهان پریشانی آشناست؛ آلمانی نیز عاشق ابر است و هر چیز تیره و تار و دگرگون شونده و شامگاهی و دم کرده و گرفته: هر آن چه را که به صورت نامعلوم و بی شکل و بی ثبات و رو به رشد باشد «ژرف» میانگارد. آلمانی وجود ندارد در حال شدن و « رشد» است». پس اگر چنین تعریفی را با احتیاط قابل اطلاق به وجدان تاریخی ایرانیان نیز بدانیم آن گاه در خواهیم یافت که دلیل این «چند پارگی فرهنگی» که البته من هم از داریوش شایگان آن را وام گرفتهام چیست. به واقع در نظر گرفتن ماهیت «ترکیبی» و «چند کانونی» وجدان و متعاقبا هویت ایرانی در دوران جدید تاریخ ایران ما را مجهز به بینشی جامع پیرامون سطوح مختلف آگاهی درجامعه ایرانی میکند که یکی از تالیهای آن عدم دستیابی به توافق بر سر ارائه تعاریف از مفاهیم و ایدههاست. البته به نظر من این تلون و گوناگونی و حتی تضاد در آرا و بینش اگر در بستر جامعهای با مبنای خرد دموکراتیک در جریان باشد میتواند سبب افق گشایی شود اما از آن جایی که ما همواره در وضعیت امتناع برای دستیابی به خرد دموکراتیک بودهایم نتیجه تنش و خشونت و عدم توانایی برای دستیابی به یک قرارداداجتماعی بوده است.
در فصل ملاحظات نهایی به این نکته پرداخته میشود که درک جدید از مقاومت به دلیل «شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه ایران»، به عنوان اصلی هنجاری بدون دورنمایی عملی باقی ماند. این شرایط اجتماعی و فرهنگی شامل چه مسائلی است؟ آیا امروز این شرایط تغییر کردهاند؟
برای روشن شدن شرایط پیچیده ایران از منظر نیروهای داخلی و خارجی در دوره ناصری و حتی تا روی کار آمدن رضا شاه توجه به این تذکر میرزا ملکم خان خطاب به میرزا آقاخان نوری حائز اهمیت است. او خطاب به صدر اعظم میگوید: «نقشه آسیا را جلوی خود گذارده و تاریخ سده اخیر را مطالعه فرمایید و مسیر دو سیل بی شماری که از جهت کلکته و سن پطرزبورغ به سوی ایران سرازیر شدند را بسنجید و ببینید این دو جریان که در کوتاه مدت چشمگیر نبودند تا چه حد بزرگ شدند… ببینید دو سیلی را که از یک سو به تبریز و استرآباد رسیده و از سوی دیگر به هرات و سیستان دست درازی کرده است. از عمر این دولت چه دقیقه باقی مانده؟» گرچه این هشدار ملکم از اولین هشدارها درباره تهدیدات امپراتوریهای اروپایی روسیه و انگلستان بود که با آگاهی از مناسبات جدید نیروها در اروپای مدرن راهی مرزهای ما میشدند اما از آن جا نسبت روشنفکران و اصلاح طلبان نوخاستهای مانند ملکم با اصحاب قدرت زمانه خود همچون «گنگ خواب دیده» و «عالَم تمام کَر» بود توصیهها و هشدارها راه بجای نبرد و حتی رخداد مهمی مانند انقلاب مشروطه هم نتوانست سدی در برابر آن سیل عظیم باشد. درست در کوران مشروطهخواهی ایرانیان بود که قرارداد سن پترزبورگ ( ۱۹۰۷ ) میان دو امپراتوری روسیه و بریتانیا امضا شد و ایران بدون آگاهی دولت وقت خود به دو منطقه نفوذ تقسیم شد.
اگرچه این قرارداد پاسخ تند مجلس تازه تأسیس شورای ملی را به همراه داشت اما مواد آن عملا اجرا شد. در کنار این سیلاب خارجی به تعبیر ملکم خان و تضعیف فزاینده جایگاه منطقهای و بینالملی ایران تا پایان جنگ جهانی اول، با پیروزی نهایی مشروطیت و پس از برپایی مجلس دوم مشروطه خواهان پیروز گرفتار فرقهگرایی، اختلاف های ایدئولوژیک شدند. اقدامات رادیکال هایی مانند حیدرخان عمو اغلی و سرکار آمدن دولت های ضعیف تا آن جا که در فاصله ی ۱۲۸۶ تا ۱۲۹۰ یازده صدراعظم و تعداد بیشتری اعضای کابینه عوض شدند و عدم وجود اجماعی عمومی بر سر یک دموکراسی بومی همگی همچون مقدمات عینی برای سقوط و به حاشیه رفتن آرمان اصلی مشروطیت یعنی حکومت قانون و الزامات نهادی و حقوقی و تلاش های فکری ناشی از آن بود. برهمین اساس درک حقوقی از مفهوم مقاومت نیز به محاق رفت. پس از ناکامی مشروطیت و متاثر از همان سیلاب های همیشگی که این بار در ردای ایدئولوژی های سده نوزدهمی در اروپا سر برآروده بود به تدریج سه دسته از نظریاتی سرنمونی یافتند که معنای حقوقی از مقاومت در گفتار هیچ کدام جایی نداشت یعنی ملی گرایی اقتدارگرا، چپ گرایی انقلابی و رادیکالیسم اسلامی. ناسیونالیسم اقتدارگرا از آن جایی که تجدد آمرانه را آرمان خود قرار داده بود اساسا هیچ قرائتی از مقاومت را برنمیتابید. اما دو نوع دیگر هم که مقاومت را دال مرکزی در نظام گفتاری خود قرار داده بودند از آن مفهومی براندازانه و سلبی در نظر داشتند. به نظرم چنین وضعیتی حتی تا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز ادامه یافت. اما بعد از شکست تمام عیار این ایدئولوژیها در تحقق آرمانهای هواداران خود، در سالهای اخیر مجدد در میان اهل نظر ما بازگشت به تجربه مشروطیت از منظر اهمیت فهم حقوقی و فلسفی از تجدد صورت پذیرفته است و نگارش این کتاب را نیز در همین مسیر میتوان در نظر گرفت.